۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

دانلود آهنگ ایران کهن از استاد ناظری شعر فریدون مشیری


اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
اى بغضِ گل انداخته، فریادِ خطر شو
اى روىِ برافروخته, خود پرچمِ ره باش
اى مشتِ برافراخته, افراخته ترشو
اى حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، اى سینه سپر شو
خاکِ پدران است که دستِ دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کده ىِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهکان را بدرانى
چون شیر درین بیشه سراپاى،جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزاى، که وقت است
در یک نفسِ تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانىِ آزاده! جهان چشم به راه است
ایران کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتى خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

ما الاغ ها


ما الاغ ها
آدما دو دسته هستند .. یا وجود دارند و یا وجود ندارند ..این بودن و نبودن هم بستگی به دیدن و ندیدن و مسافت نداره .. آدمهایی هستند که اگر هزار فرسخ هم دور باشند حضور دارند به شدت هم حضور دارند .. آدمهایی هم هستند که همین نزدیکند ، تازه مجبورم کلی از روزم و همراهشون بگذرونیم اما نمیتوانند وجود داشته باشند کم رنگ هم نیستند اصلا دیده نمیشوند .. به همین دلیل دوست ندارم انرژی برای کسایی صرف کنم که مهم نیستند ...تنها تصمیمی که میشه در موردشون گرفت اینه که نیستند، نباشند .. با یه تصمیم برای نبودنشون میشه دیگه بهشون فکر نکرد .. حالا هم بهش فکر نمیکنم ، یعنی سالهاست که بهش فکر نمیکنم ..
اسمشان را گذاشته ام آدم های "بی بک گراند" هر چقدر هم شب قبل دستت را گرفته باشند و کنارت نشسته باشند و روبرویت رقصیده باشند باز فردا تنها کاری که می توانند بکنند این است که وقتی از کنارت رد می شوند نگاهی بیاندازند به قامت آشنایت ! بی هیچ نشانی از خاطره ی دیشب.انگار هر چقدر هم‌نوایی روح هایتان به آسمان رفته باشد، دفعه ی بعد که می بینیشان هیچ هم‌نوایی با روحت نمی توانند داشته باشند. اسمشان را گذاشته ام آدم های "بی بک گراند" چون معتقدم صبح ها که از خواب بیدار می شوند انگار دیشب به جای شات دان شدن، از برق کشیده شده اند و تمام فایل هایی که باید سیو می شد، از دست رفته است.سختی اش این است که هر بار که می بینشان بی هیچ بک گراندی باید دوباره بشناسندت، دوباره اسکن کنند زوایای وجودت را، دوباره ... تا شاید لبخندی از سر آشنایی بنشیند روی صورتشان و باز پیش بروند تا هم‌نوایی روح ها و فردا دوباره روز از نو غریبگی از نو.درد می کشم کنار این آدم ها هر چقدر هم که عزیز و دوست داشتنی باشند. انقدر دردم می آید که با شتاب می آیم اینجا می نویسم که اسمشان را چه گذاشته ام و چطور تعریفشان می کنم پیش خودم، بی آنکه قصدم ارزش‌گذاری باشد
اما ما الاغ ها
آدم نمی کشیم .... غیبت نمی کنیم .... فحش نمی دهیم ... به دختر ها متلک نمی ندازیم ... دزدی نمی کنم ..... دل کسی را نمی شکنم .... ما الاغها که دین نداریم... بهشت و جهنم هم نداریم .... پست فطرت نیستیم .... مدرسه نمی رویم ... درس نمی خوانیم .... دانشگاه نمیرویم ....
ولی شعور داریم ...
کی می گوید هر کی تحصیلاتش بالا باشد شعورش بیشتر است ؟
ما وقتی یک بچه آدمیزاد میبینیم میدانیم زبانمان را نمی فهمد پس ادای حرف زدنش را هم در نمی آوریم ... دنبالش نمی کنیم ..... چون می دانیم چلغوز می باشد رو کولش سوار نمیشویم
ولی این آدمیزادها می آیند جلوی ما شروع می کنند به صدای گاو در آوردن ... آخر ماء ماء کردن شما را را که ما نمی فهمیم ...تازه با این همه ادعا جلوی گاو می ایستند و صدای الاغ در می آورند بین خودمان باشد گاو ها هم نمی فهمد شما چی می گوید ... آدمها موجودات احمقی هستند .... خیلیم جالب است وقتی می خواهند درجه احمقی را بهم بگویند .... می گویند چقدر الاغی .... هِ هِِ .... ما اصلا حاضر نیستیم آدمها را لحظه ای جزء دار و دستهء خودمان حساب کنیم .... خلاصه که این آدمها موجودات غیر قابل تحملی هستند ....

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

کجایی؟؟؟


مي خواهم اينجا باشي...کنار من...
مي داني چند روز است نديدمت؟ميداني چند هفته شده؟چند ساعت؟چند دقيقه؟چند نفس؟
من مي دانم...
و همهء اين روزها را...هفته ها را...ساعت ها را...دقيقه ها را...نفس ها را...بغض به بغض،درد به درد شمرده ام تا روزي که ببينمت...و فکر نکن که لذت ديدارت، ذره اي از عذاب اين روزهايي که بي تو گذشت کم مي کند...
مي خواهم اينجا باشي...کنار من...
براي تو مي نويسم که روزي بخواني...که روزي بفهمي...که روزي...بخواهي...که روزي بيايي...که روزي بماني...
و من آن روز را انتظار مي کشم...
حتي وقتي که ديگر نباشم...
حتي وقتي که ديگر نباشم...
حتي وقتي که ديگر نباشم...

سنگ شده ای؟؟؟


سنگ روی سنگ می‌گذاری زير ريزش يك‌ريزه آسمان و سر بلند نمی‌كنی تا كسی گمان نبرد كه اشك‌هايت را پنهان می‌كنی به بهانه‌ی باران. سنگ بر سنگ می‌چينی تا ستونی شود بلند, تا روزی دستت را بگيرد و با تو بر فراز سنگ‌ها بايستد و زندگی را فرياد بزند.

سنگ روی سنگ می‌لغزد و می‌غلتد و فرومی‌افتد و تو بی‌وقفه سنگ روی سنگ می‌گذاری و می‌چينی و وامی‌چينی تا ستونی شود بلند , تا روزی روزگاری برسد به آسمانی كه پس از بارش باران بستر رنگين‌كمان می‌شود.

تو سرگرم و دل‌گرم سنگ‌ها می‌شوی و قطرات باران رنگ‌هايت را می‌شويند و می‌برند و تو ديگر رنگارنگ نيستی، بی‌رنگ شده‌ای مثل رنگی پريده كه نبوده‌ است و نيست.تو به سنگ‌ها خيره می شوی و كسی خاك می‌پاشد انگار در چشم‌هايت و آسمان ترك بر می‌دارد و رنگين‌كمان نيست می‌شود و توفان درمی‌گيرد و تو هيچ نمی‌بينی و سنگ بر سنگ می‌چينی.سنگ بر سنگ تا ستونی شود كه دست‌در‌دست او بر فرازش بايستی و زندگی را فرياد كنی.

ناگهان... همه چيز از حركت باز می‌ايستد.

باد و باران و آسمان و زمين و زندگی.تو سر بالا می‌كنی. سنگی از دستت بر زمين می‌افتد. سنگ‌ها بر سرت آوار می‌شوند.تو می‌مانی و رنگ بی‌رنگی و سكوت و سكون و سرما.تو می‌مانی و او كه سنگ شده‌است در دوردست‌ها.